شمال و دندون در آوردن
دختر ناز و قشنگم سه شنبه به همراه بابا و خاله و عمو اومدید دانشگاه دنبالم و رفتیم خونه ی مادرجون.بچه ها خیلی منتظرت بودند. خیلی وقت بود که ندیده بودیمشون و اونها هم بی صبرانه منتظرت بودند. خیلی تو این چند روز بازی کردی می رفتی تو حیاط و این ور و اون ور می دویدی.هوا هم که عالی بود. وقتی برگشتیم تهران.مدام بهونه ی بچه ها رو می گرفتی.همشمی رفتی بغل بابا تا اون ببرتت بیرون. به سختی خوابوندمت. جمعه صبح که خونه ی مادر جون بودیم دیدم 4 تا دندونت با هم در اومد.دو تا دندون پایین ، یه دندون بالا و آسیاب بالا. بمیرم برات که این همه دردکشیدی. بچه ها بهت یاد دادن که وقتی می گن 1 ، 2 بگی سه .صدات رو هم نازک می کنی و می گی .خیلی بامز...